یعقوب پسر لیث سیستانی،رویگر زاده ای است که در سال دویست و شش یا دویست و هفتِ هجری قمری در روستای قرنین در نزدیکی شهر زرنگ "زرنج" زاده شد.
وی نخست در جرگه عیاران در امد.عیاری " ایاری" " ای یاری" نظام کهنی است که با عرفان ایرانی همواره در پیوند بوده و از دیدگاه مردمی بسی ارزشمند است. یعقوب و عیاران سیستانی، با ایستادگی و نبردی دلاورانه، استقلال ایران را به دست اوردند و پایه گذارِنوزایی فرهنگی ،ادبی و علمی گشتند که در زمان سامانیان به بار نشست.
وی یکی ازبرجسته ترین پیشوایان ایرانی پس از تازش اعراب است که در کوتاه کردن دست بیگانگان از این سرزمین فداکاری را به کمال رسانده است. وی پس از دو سده ، زبان پارسی دری را به عنوان زبان رسمی دیوانی و درباری برگزید وفرمان داد تا تاریخ ایران کهن "خدای نامه" راکه در تازش اعراب به حبشه رفته و از انجا به دکن رسیده و پراکنده شده بود باز اوردند و دستور داد تا انچه را که به زبان پهلوی نوشته شده بود به پارسی برگرداندند واز زمان خسرو پرویز تا پایان کار یزدگرد را بدان افزودند. وی سرایندگان و دبیران را از به کار بردن زبان عربی نهی کرد و در استانه زوال زبان پارسی عصر تازه ای گشود و راه را برسرایش شاهنامه و دیگر شاهکار های پارسی هموارنمود.
یعقوب، در سال 247 هجری.ق. به یاری مردم سیستان نخستین دولت مستقل ملی پس از تازش عرب را بنیان نهاد وپیش از پرداختن به بخش های غربی وشمال غربی ، به امور اجتماعی شهر پرداخت.سپس خراسان، گرگان ،فارس و کرمان را گرفت و آماده نبرد با خلیفه بغدادشد.
در سال264 هجری.ق. به سوی بغداد لشکر کشید و با حمله برق اسا گروهی از دشمنان را به خاک افکند ولی با نیرنگ دشمن روبرو گشت و ناچار عقب نشینی نمود. از انجا به شوش و شوشتر و پارس و جندی شاپور رفت تا اماده رویارویی دوباره با خلیفه گردد ولی در بستر بیماری افتاد و بدرود زند گی گفت.
امیر یعقوب یازده سال و نه ماه امارت کرد وی بر خراسان و سیستان و کابل و سند و فارس وکرمان و خوزستان تسلط داشت. در مکه و مدینه به نامش خطبه میخواندندو او را ملک الدنیا می نامیدند. وی مردی دلیر، در برابر سختی ها مقاوم، وقت شناس ،سخت کوش ،بردبار ،شکیبا و نافذ بود .غذایش ساده ، نان و پیاز و تره و ماهی بود.به هنگام خواب سپرش را بالش میکرد و برحصیری میخفت.یکی از دشمنانش به خاطر اراده پولادینش به وی لقب سندان داده بود.
مزار این بزرگ مرد سیستانی در قریه شاه اباد است
یعقوب پسر شمشیر سراینده: هما ارژنگی
شب پرده میکشد به سرِ کلبه با درنگ
بر بوریا نشسته یـَلی ، چهره آذرنگ
از تنگنای فتنهء بیگانگان به تنگ
اندیشه اش رهایی ازان یوغ وبند و ننگ
مامِ وطن به گوش دلش می زند نهیب:
تا کِی از این شکیب! تا چند از این درنگ؟!
اندوهگین، به دفترِ میهن کند نگاه
خواند به برگ برگِ وطن سوکنامه ای
نقشی نه از امیدی و رنگی نه از نشاط
نی چنگ و رود و بانگِ سرود و چکامه ای.
کشورنِزارِ فقر و اسیرِ غمِ خراج
مردم دچار نیستی و رنج و احتیاج
ای بس غرورِ خم شده در جست و جوی نان
دیگر نه از سخنور و از پارسی نشان
در کشورِغریب به بازارِ تازیان،
چوبِ حراج خورده به بالای گلرخان
وان دلبران که گلبنِ این خانه بوده اند،
از دیده سیلِ اشکِ دمادم گشوده اند
یعقوب بر سیاهی شب خیره می شود
بر بارگاهِ ایزدِ جان سجده می برد
نالد که: ای خدای کهن ملکِ سروران،
این خاک را ز رستمِ دستان بود نشان
.هرگز مباد خانۀ بیدادِ دشمنان
من بر مدارِ دادم و بر دادگستری،
بیزارم از دروغ و بری از ستمگری،
سوگندِ من به نار و به نور و به مهر و جان
دادارِ کردگار و فرازندۀ جهان
اینک، به نام و یادِ تو پیمان کنم درست
حاشا که رایِ من شود اندر میانه سست
با نقدِ جان ز ریشه من این فتنه بر کنم
سوزان شرر، به خرمنِ بیگانه افکنم
بازو گشاده ،آن گزیده یلِ ملکِ سیستان،
آن رویگر تبارِ جوانمرد و پهلوان،
پتکِ گران گرفت به بازوی پر توان،
تا آورد دوباره به جو آبِ رفته را
وان آبروی خاکِ به خونابه خفته را
مردانه بود و نانِ جوین در نگاهِ او
گویی بهین خوراک و نکوتر نواله بود
یادِ شکوه و دولتِ دیرینِ سرزمین،
در جانِ او چو جوششِ می در پیاله بود
.گردِ نژاده ، با خرد و رای آهنین،*
سودای باژگونیِ بیگانگان گرفت
تاریخِ دیر پای و سخن گفتنِ دری*
با کوششِ دوبارۀ او باز جان گرفت
وین سرزمینِ غمزده، توش و توان گرفت
لیک اینهمه بسنده نبودش به روزگار
از بیمِ بد نهادی آن تیره گوهران،
پیوسته دیده اش سوی بغداد خیره بود
وانگه که خسته جان به شبِ تار می غنود،
اندیشه اش ز دشمنِ مکار تیره بود
گویی روانِ مامِ وطن در سکوتِ شب،
در گوشِ او به نالۀ غمبار می سرود:
تا دستگاهِ ظلمِ خلافت بود به پا
هرگز نمیشود دلم از چنگِ غم رها "
با آنکه معتمد همه از بیمِ خشمِ او،*
وز آتشین گدازۀ پیدا به چشمِ او،
فرمان نوشت و پنجرۀ آشتی گشود،*
فرمانِ او به سختۀ سندان اثر نکرد
وان کهنه کینه را که غمی جاودانه بود،
دستانِ او ز سینهء سوزان بدر نکرد *
آنک سپاهِ جان به کفِ میرِ سیستان،
چون تیرِ تیزِ در شده از چلهء کمان،
یا تندری که سینه شکافد از آسمان،
غران به سوی دشمنِ ایران روانه گشت
جنگی گران بپا شد و جنگاورِسترگ
با تیغِ جان شکار پیِ تازیان گرفت
با رایتی تنیده در آن مهرِ آب و خاک،
رای شکارِ گرگِ بلند آستان گرفت
غافل ز حیله سازی و از دام گستری !
چون تیغِ بی امانِ دلیرانِ جم نژاد
در تار و پودِ دشمنِ دون رخنه می نمود،
ناگه به امرِ معتمد، آن خصمِ بد نها د،
دستی به روی لشکریان دجله را گشود
دستی دگر شراره به دام و ستور زد*
یکسو لهیبِ آتش و یکسو شتابِ آب،
بانگ و خروش و ناله و فریاد و پیچ و تاب،
چون دشنه ای به پیکرِگردِ غیور زد
آشفته می گذشت و به زندانِ سینه اش،
کوهی گران ز جوششِ خشم و نهیب داشت
در پشتِ دیدگانِ نم آلوده از غمش،
خورشیدِ خون گرفته ،لهیبی غریب داشت
گویی لبانِ بی سخنش می کشد غریو:
من ناگزیر میروم اکنون ولی بدان
تا هستم ای پلید مرا با تو کارهاست
گر مرگ ناگزیر گذارد مرا به خویش،
در سر مرا هماره هوای شکار هاست"
سندانِ آهنین، پی درمان و چاره شد
رایش به درشکستنِ آن سنگِ خاره شد
با لشکری گزیده ز مردانِ کینه خواه،
آمادۀ نبرد و ستیزی دوباره شد
آه و فغان ز دشمنی چرخِ کژ مدار،
آیینِ کینه توزیِ این کهنه روزگار،
کاو ناگهان به پیکرِآن پیلِ استوار،
دردی گران نشاند و ربودش ز کف قرار
روز از غلافِ تیرۀ شب وارهیده بود
خورشیدِ زرنگار ز نو بردمیده بود
بر خیمه گاه سادۀ یعقوبِ قهرمان،
نقاشِ باد سایه و روشن کشیده بود
با چهره ای ز جوششِ اندیشه پر ملال،
گردِ گران ،به بسترِ خود آرمیده بود
نـَک قاصدی ز جانبِ بغداد می رسید
فرمانی از خلیفۀ شیاد می رسید*
یک نامه هم به شیوۀ دلداری و کرم
از آن نمادِ فتنه و بیداد می رسید
چون پیکِ معتمد به ادب بر در ایستاد،
وان نامه و نبشتۀ او در میان نهاد،
یعقوبِ برگزیده هم او را به مهر خواند
قرصی ز نان و تیغۀ شمشیر در میان،
بر پیشگاهِ سفرۀ پر مایه اش نشاند
وانگه چُنین به شیوۀ مردان زبان گشود:
مردی سپاهی ام من وایران سرای من
خاکِ رهش به دیده بود توتیای من
با دشمنِ وطن نبود آشتی مرا
بر گو تو با خلیفۀ خود ماجرای من
گر مرگِ ناگزیر بود سرنوشتِ من،
گردد رها ستیزه گرِ بد کنشتِ من
ور زانکه روزگارِ دگر باشدم به جا،
این تیغِ تیز و مرگِ هماوردِ زشتِ من
ور بختِ من سیه شود و روزِ او سپید،
نانِ جوین بهینه و شیرین خورشتِ من"
ازآن زمان گذشته خزان و بهار ها
ویرانه گشته پیکرِاین خانه بار ها
از روز های روشن و از شام های تار،
دارد وطن به سینه بسی یادگار ها
یعقوب رفت و کشورِ ایران نمیرود
این سرزمین زبونِ انیران نمیشود
گویی روانِ مامِ وطن تا جهان بپاست،
چون خونِ تازه ای به رگِ گهنه میدود
ما پیروانِ راهِ هزاران ستاره ایم
بی نام و بی نشانه ولی بی شماره ایم
آیینه دارِ آنهمه گردانِ رفته ایم
گردآفرید و رستمِ این گاهواره ایم
«یعقوب اگر نماند نمویم به ماتمش
پاینده باد کشورِ ایران و پرچمش
در گوشم این چکامۀ زیبا چه خوش نواست
ایران بجاست تا که بلند آسمان بجاست»*
دهم اسفند هزار و سیصد و نود و دو هما ارژنگی
پی نوشت ها:
گردِ نژاده...-یعقوب خود رااز فرزندان انوشیروان پادشاه ساسانی میدانست و آرزو داشت که بتواند نسب خود را زنده کند.
در روایات آمده است که پس از تازشِ اعراب، کیخسرو و ماهان،دو پسر از فرزندان انوشیروان،به دزفول امدند ودر پناه بزرگمردی، استقلال جستند و پس از بیش از دو سده، فرزندان کیخسرو، از بیم اعراب ، به دژ هفتواد کرمان رفتند ولیث پدر یعقوب به سیستان جا گرفت.
سخن گفتن دری.....-یعقوب پس از شنیدن قصیدهایی که در ستایش وی به زبان عربی سروده شده بود و در حضور همگان،با آوای بلند گفت: چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟
این سخن تاریخی او سبب شد که منشیان وسرایندگان به پارسی روی اوردند و نامه های دیوانی را به پارسی نوشتند.از کارهایی که به دستور یعقوب انجام گرفت
ترجمه تاریخ ملوک عجم،گرد اوری وتنظیم تاریخ فرهنگ وتمدن ایران از گاه کهن تا پایان کار ساسانیان است.بدینسان وی بنیانی نهاد که برپایه ان شاهنامه پدید امد و زبان دری جان گرفت.
فرمان نوشت و......-هنگامیکه یعقوب به خوزستان رسید و قصد بغداد کرد،معتمد خلیفه عباسی،از بیم او نامه ای نوشت ودر ان حکمرانی سرزمین هایی را که یعقوب خود بر انها چیره شده بود به او بخشید.پاسخ تاریخی یعقوب به خلیفه خواندنی است.
دستی به روی لشکریان......-در رویارویی سپاه یعقوب با خلیفه،در دیر عاقول، نزدیک دجله،هنگامیکه یعقوب و سوارانش از نهرآب میگذشتند، گماشتگان خلیفه به فرمان او بند را گشودند و اب همه صحرا را فراگرفت.انها همچنین از پشت اردوگاه و دام و بنه او را به اتش کشیدند پنج هزار شترهمگی سوختند ومردان و اسبان بسیار از ضربه گروهه کور شدند. یعقوب نیز زخم برداشت.
فرمانی از خلیفه شیاد میرسید.....-هنگامیکه یعقوب در بستر بیماری افتاده بود،فرستاده ای از سوی خلیفه رسید.خلیفه در نامه ای او را به خاطر جنگ طعنه زده و به فرمانبرداری خوانده و امارت عراق و خراسان را به وی پیشنهاد کرده بود.
یعقوب اگر نماند......دو بیت پایانی سروده، برگرفته از چکامه زیبای"پاسخ یعقوب"،سروده چکامه سرای توانمند،زنده یاد پژمان بختیاری است که روانش به سپنتا مینو باد.
نقل از درگاه زرتشت و مزدیسنان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر