آستیاگ در خواب دید که از بدن دخترش ماندانا آبی روان شد که سراسر آسیا را فراگرفت.
او ماجرای رویای خویش را با خوابگزار ویژهاش
بازگفت.خوابگزار چنین پاسخ داد:"از دخترت پسری زاده خواهد شد که نه تنها
پادشاهی تو،بلکه سراسر آسیا را فرمانبردار خواهد کرد." آستیاگ،دختر خود را به
همسری هیچ یک از بزرگان ماد درنیاورد.پس او را به کمبوجیه ،شاه انشان ،داد که
شاهزادهی پارسی بود.او پس از پایان مراسم عروسی همراه با ماندانا رهسپار انشان
شد.
آستیاگ دوباره بهخواب دید که از بدن ماندانا
تاکی روییده،برومند شده و بر سراسر آسیا سایه افکنده است.این بار نیز خوابگزاران
همان گزارش پیشین را پیشداشتند.آستیاگ پیکی به پارس فرستاد و ماندانا را که باردار بود،به ماد بازگردانید.از ماندانا پسری
زاده شد.آستیاگ نوزاد را به هارپاک که از خانواده ی خودش بود،سپرد و فرمان داد بچه
را به خانهی خویش برده به هلاکت رساند.
هارپاگ مردی دانا بود پس با خود اندیشید که آستیاگ پیر و نزدیک به مرگ است و پس از او ماندانا بر تخت خواهد نشست.چنانچه کودک به دست او کشته گردد و ماندانا آگاه شود، بیگمان از او کین پسر خواهد خواست.پس کودک را به چوپانانی به نام میترادات سپرده و از او خواست کودک را بکشد.همچنین بر او آشکار ساخت که نام پسر،کورش است و از تبار ماندانا و کمبوجیه است.
در همان زمان، سپاکو ،همسر میترادات، برای چندمین
بار کودکی مرده زاده بود که جسدش هنوز در خانه بود.میترادات جسد کودکش را به
هارپاگ داد و به جای او کورش را نزد خود نگاه داشت.هارپاگ دانست که این کودک
مرده،کورش نیست اما سخنی بر زبان نیاورد.بر کسی آشکار نشد که کورش فرزند راستین میترادات
( مهرداد ) نیست تا هنگامی که به ده سالگی رسید.
کورش پسری باهوش و دوستداشتنی بود.به همین روی
همبازی بزرگزادگان دربار ماد شد.
در
بازی،کودکان کورش را به شاهی برگزیدند و او هرکس را به انجام کاری فرمان میداد.یکی
از کودکان،فرزند بزرگزاده ای به نام آرتمبارس بود.او از فرمان کورش سرپیچی کرد پس
کورش فرمان داد او را به درختی ببندند و تا پایان بازی همانجا نگاه دارند.
پس از بازی،پسر آرتمبارس سوی پدرش رفت و ماجرا
را برای او بازگو کرد.آرتمبارس با آستیاگ از گستاخی شبانزاده سخن گفت و آستیاگ
فرمان داد چوپانزاده و پدرش را به دربار بیاورند تا او را به سزای کار ناشایست خویش
برساند.هنگامی که کورش و میترادات به دربار آمدند، کورش داستان بازی کودکان را
بازگفت و کردار خود را مجازاتی دانست که میبایستی درباره ی آن کودک نافرمان انجام
گرفته باشد.
هنوز سخن کورش به پایان نرسیده بود که آستیاک
درباره ی شبانزاده بودن او بدگمان شد.پاسخ کودک عادی نبود.چهرهاش به ماندانا میمانست
و سنش با سالهای زندگی کودکی که فرمان کشتنش را داده بود برابری میکرد.آستیاگ از
شبان پرسید که کودک را از کجا پیدا کرده است و او تهدید کرد که اگر دروغ بگوید،سروکارش
با دژخیمان خواهدبود. مهرداد همه چیز را بازگو کرد.
آستیاگ در پی هارپاگ فرستاد.چون هارپاگ به
دربار رسید،دانست که آستیاگ به رازش پی برده است.آسیاگ از زنده بودن نوهاش ابراز
شادمانی کرد و هارپاگ را به خانه فرستاد تا پسرش را به دربار بیاورد و همبازی
شاهزاده شود.همان شب،آستیاک میهمانی بزرگی برپا داشت که در آن،خوراک ویژهای برای
هارپاک تدارک دیده بود.
پس از آن که هارپاگ خوردن را به پایان رسید،شاه
بر او فاش کرد که آنچه خوردهاست گوشت تن فرزندش بودهاست.هارپاگ اختیار از کف
نداد و در برابر آستیاگ شیون نکرد اما کینهی او را به دل گرفت.آستیاگ،نوهاش را
به سوی پدر و مادرش فرستاد چرا که خوابگزاران او را آسوده کردهبودند و ماجرای
پادشاه شدن کورش را،در همان بازی کودکانه تعبیر میکردند.
هنگامی که کورش به سن بلوغ رسید،دلیرترین و
دوستداشتنی ترین نوجوان پارس و انشان بود و فرمانده سپاه پارس و انشان شد.
هارپاگ، همواره هدیه و پیامهایی برای کورش میفرستاد
و میدانست که به تنهایی نمیتواند به هدف برسد پس با بزرگان ماد که از ستم آستیاگ
به تنگ آمده بودند گفتوگو کرد و آنان را برآن داشت تا آستیاگ را سرنگون ساخته و
کورش را به جای او بنشانند. سپس نامه ای نوشت و کورش را از خواست مردم و بزرگان
ماد آگاه ساخت.
هارپاگ در این نامه یادآوری کرده بود که مرگ
پسرش برای این بود که حاضر به کشتن کورش نشد و پیمان سپرده بود که در نبرد پارس و ماد
، فرماندهی سپاه مادها، ه رکس که باشد، هواخواه کورش است.
شاهزادهی پارسی، چندان هم به این نبرد بیمیل
نبود. مادها سالیان درازی بود که بر پارسیان ستم میکردند و از آنان باج سنگینی میستاندند.
پس کورش سپاهیانش را گرد آورد و گفت:
"آستیاگ سالهاست بر ما مردم پارس ستم میکند
و ما خاموش مانده ایم. من باور دارم شما در نبرد نیز، همچون چیزهای دیگر، از مادها
کمتر نیستید. پس بشتابید و بیدرنگ خود را از بند ستم و بندگی آستیاگ رها سازید."
پارسیان دیر زمانی بود که از ستم مادها به تنگ
آمده بودند و اکنون که راهبری یافته بودند، فرمانش را با جان و دل پذیرفته و آماده
ی نبرد شدند.
آستیاگ
که خبر شورش احتمالی پارسها را شنیده بود، کورش را به دربار خود فراخواند. کورش
در پاسخ به او پیام داد: "من پیش از زمانی که آستیاگ خواسته است فراخواهم رسید."
شاه ماد پس از شنیدن این پیام، سپاهی فراهم
آورد و فرماندهیش را به هارپاک سپرد. هنگامی که دو سپاه با هم روبهرو شدند، تنها
گروه اندکی از مادها تن به مرگ سپردند. گروه بزرگی به سپاه پارسیان پیوستند و اندکی
پا به گریز نهادند.
کورش در سال ۵۵۰ پ.م پس از پیروزی بر آستیاگ، به سوی هگمتانه
رهسپار شد. او به سپاهیانش فرمان داد که به چپاول شهر نپردازند، به خانه و کاشانه ی
هیچ کس تجاوز نکنند و مردمی را نکشند مگر آنکه از برای کشتن سپاهیان به پا خیزد.
رویدادنامهی نبونید در سال ۵۴۹ پ.م کورش را
پادشاه انشان و در سال ۵۴۶ پ.م شاه پارس مینامند(در این سال،پادشاهی پارس از آرشام، نوهی هخامنش
و نیای داریوش یکم، به کورش داده شد) اما در نوشتهها چیزی پیرامون دگرگونی لقب
کورش به شاه ماد به چشم نمیخورد و چنین آشکار میشود که این به دست گیری چنان با
خواست مادها گره خورده بود و آرام و بدون درگیری رخ داد که تاریخ نگاران آن را نه
نابودی یک دودمان پادشاهی، که رسیدن تاج شاهی از پدربزرگ به نوه اش میدانند.
پس از تاجگذاری کورش، همهی سرزمینهایی که همپیمان
یا بهفرمان شاه ماد بودند، فرمانبردار او شدند. مگر بابل و لیدی که این رخداد را
بهانه ای برای گسترش مرزهای خود دانستند.
کورش با نبونید پیمان دوستانه بست و دلاستوار
گشت که بابل به مرزهای او نخواهد تاخت.
کرزوس ،پادشاه لیدی، در اندیشهی گسترش سرزمینش
بود. پس از آن که کورش بر تخت نشست، کرزوس پیمان خود با ماد را شکست و از شاهنشاه
ایران فرمان نبرد.
لیدی پادشاهی توانمندی بود، سواره سپاهی کار
آزموده و همپیمانان توانمندی چون بابل و مصر داشت همچنین میتوانست از سربازان
مزدور یونانی بهره ببرد پس پیشدستی کرده و بر آن شد تا پیش از تازش کورش به لیدی، کاپادوکیه
را به دست آورد. کرزوس با اسپارت همپیمان شد و پولی گزاف را با پیشکاری به جزایر یونانی
نشین فرستاد تا سپاهی از مزدوران فراهم آورد اما پیشکار به پارس گریخت و نزد کورش
رفت تا او را از نقشهی کرزوس آگاه کند.
در سال ۵۴۶ پ.م کورش لشکرکشی خود به سوی لیدی را
آغاز کرد. سپاهیان به کاپادوکیه درون شدند.
در این هنگام کورش به کروزس پیام فرستاد که اگر فرمان پارسیان را گردن نهد و پیمانش
با شاه ماد را نگاه دارد، زندگی او و پادشاهی لیدی را همچون گذشته به او ارزانی
خواهد داشت اما کرزوس پیشنهاد کورش را نپذیرفت و نبرد آغاز شد.
در جنگ با لیدی، نخست پیروزی از آن کرزوس بود و
دو هماورد سه ماه از نبرد دست کشیدند. پس از آن، نبردی سخت درگرفت که به پیروزی یا
شکست هیچ یک از سپاهان نینجامید.
کرزوس شبانه راه سارد در پیش گرفت و برای دشوار
ساختن پیشروی کورش، آبادی های میان راه را ویران ساخت. در این میان اندیشهاش این
بود که بابل راه را بر سپاه پارسی سد میکند اما نابونید یگانگی با کورش را
سودمندتر دانست و کورش بدون نگرانی به سوی سارد پیش رفت. کزوس بدین پندار که
زمستان سخت و برف سد پیشروی کورش و سپاهش خواهد بود، نیروهای خود را پراکنده کرد و
فرمان داد همپیمانان او در بهار برای رویارویی با پارسیان آماده باشند اما هنگامی
که از نزدیک شدن کورش و سپاهیانش آگاهی یافت،فرمان داد تا سوارهسپاه لیدی برای رویارویی
با دشمن رهسپار دشت هرموس گردد.
دو سپاه در صحرای پهناور و بیدرختی که رودهای
فروان داشت با یکدیگر روبهرو شدند. کورش فرمان داد بار همهی شترها را پیاده و آنها
را برای سواری آماده کردند. شترسواران در برابر سپاه و پس از آنها، پیادهسپاه و
پس از آنان سوارهها جای داشتند. از آنجا که اسب از بوی شتر میهراسد، کورش امیدوار
بود با این اندیشه بتواند سوارهسپاه کرزوس را ناکارآمد کند. نقشه ی کورش کارگر
افتاد. لیدیاییها پیاده به نبرد پرداختند و بسیاری از آنان پا به فرار گذاشتند. ایرانیان
نیز تا پشت دروازه های سارد پیش رفتند.
در میانهی نبرد، سربازی به نام هیرود ،توانست
نقطه ای را بیابد که به شوند شیب تند کوه در آنجا دیواری نکشیده و سنگری نساخته
بودند.
هیرود و چندتن از ایرانیان از این شیب گذشتند و
دروازه های شهر را به روی سپاهیان کورش گشودند. مردم و سپاهیان لیدی نیز بدون
مقاومت فرمانبرداری کورش بزرگ را پذیرفتند و در سال ۵۴۶پ.م سارد با کمترین خونریزی به دست ایرانیان
افتاد و کرزوس نیز اسیر گردید. پس از به دستگیری سارد، شاهنشاه کورش سربازان را
از چپاول، ویران ساختن شهر و تجاوز به خانه و کاشانهی مردمان باز داشت و برای
کسانی که از فرمانش سرپیچی کنند پادافره سختی درنگریست.
کورش با کرزوس رفتاری احترامآمیز داشت. از او
پیمان ستاند که پس از این دستبهکار گردآوری سپاه نشود و همچنین بخشی از گنجینهاش
را به کورش سپارد تا میان سربازان ایران بخش شود و آنان را به اندیشهی چپاول شهر
نیاندازد.
کورش پس از به دستگیری لیدی برآن شد تا شهرهای
یونانی نشین آسیا کوچک را نیز برجای نشاند تا دیگر بار با دشمنان ایران همپیمان
نشوند. او برای این کار شایسته ترین سردارانش را فرستاد و خود به ایران بازگشت. پس
از بازگشت شاهنشاه،مردم لیدی بر فرماندار سارد، شوریدند و او را در دژی زندانی
ساختند. برانگیزانندهی شورش سرداری ایرانی به نام پاکتیاس بود که برای نگهبانی از
مردم سارد و جلوگیری از چپاول آنان گمارده شده بود اما از فرمان کورش سرپیچید. این
شورش با کمک یکی از سرداران ماد به نام مازارس پایان یافت.
شهرهای یونانینشین یکی پس از دیگری گشوده شد.
هنگامی که سپاه کورش سرگرم به دستگیری شهرهای آسیای کوچک بودند، اسپارت پیمان خود
را شکست و ایونیها را تنها گذاشت.
لاسدمون ،فرماندار اسپارت، نامهای به کورش
نوشت که اگر فرمانبردار کردن شهرهای آسیای کوچک را پیگیرد،اسپارت و یونان بهسختی
در برابر او ایستادگی خواهند کرد. کورش چنین پاسخ داد:
" پیشنهاد میکنم که پرگویی و یاوهسرایی
در کار دیگران را برای روزی نگاه دارید که ناگزیر خواهید بود بدبختیها و درماندگیهای
خود را بازگو کنید."
دربارهی نبردهای کورش بزرگ در خاور ایران آگاهی
چندانی در دست نیست اما آنچه آشکار مینمایاند این است که شاهنشاه، پنج یا شش سال
(۵۴۵ تا ۵۳۹ پ.م) درگیر نبرد با مردمان میان دریای مازندران و هندوستان بوده است
و در این نبردها توانسته سرزمینهای مارگیان و سغدیان را به دست گیرد و تا سیردریا(
سیحون ) پیش رود. کورش در ساحل سیردریا دژها و شهرهایی همچون سایروپلیس برپا نمود.
پیام پیروزی ها و توانمندی روزافزون کورش به
بابل رسید. امپراتور بابل که توانمندی ایرانیان هراسان شده بود، بر آن شد تا به پارس
بتازد و پادشاهی نوبنیادش را از میان بردارد اما بابل از درون خود رو به نابودی میرفت.
توانگران و سران بابل به چیزی جز بازرگانی و افزدون بر دارایی و خوشی خود نمیاندیشیدند
و تنها هدف ایشان رونق بازرگانی بود.نابونید، شاه بابل، برای پیشبرد کارهای خود
مالیاتهای گزاف از مردم میگرفت و بردگان بسیاری را به کار میبست. او هیچگاه در
پایتخت به سر نمیبرد و فرزندش بالتازار را برجای نشانده بود تا به کارها رسیدگی
کند. این کردار نابونید ناخشنودی مردم را در پی داشت.
یکی از بابلیان به نام گبریاس که فرماندهی سرزمینهای
میان دو رود زاب و دیاله را بهگردن داشت، برای کمک به پادشاه ایران سپاهی از مردم
داوطلب گرد آورد و برای کورش فراخوان فرستاد. در سال ۵۳۹پ.م کورش رهسپار بابل شد.
نخست دستور داد گذر فرات را از سوی بابل دگرگون
کنند تا هم سپاهیان برای دسترسی به آب در تنگنا نباشند و هم راهی برای درون شدن به
شهر پدید آید سپس به اوپیس رفت و بی آنکه درگیری چندانی رخ دهد، بر بالتازار چیره
شد. نابونید نیز پا به فرار گذاشت و اردوگاهش به دست سپاهیان کورش افتاد. گبریاس
به بابل رسید و همانگونه که کورش فرمان داده بود، از کشتار و چپاول مردم و ویرانی
نیایشگاهها خودداری و جلوگیری کرد.
هنگامی که کورش به پایتخت پا نهاد، مردم او را
به مانند آزادکنندهی خویش گرامی داشتند و به پیشوازش شتافتند.
کورش نابونید را به کرمان فرستاد و او تا پایان
زندگیاش همانجا به سر برد. شاهنشاه به نیایشگاه بزرگ بابلیان رفت و دستان مردوک
را در دست گرفت. او با این کار بر بابلیان آشکار ساخت که به هیچ روی بر آن نیست که
آیین و خداوند خود را بر بابلیان و دیگر مردمان تحمیل کند. کورش پس از انجام ایین
تاج گذاری به شیوهی بابلیان در سال ۵۳۸پ.م شاه بابل شناخته شد.
او همهی نمادهای خدایان شهرهای گوناگون را که
نابونید با زور و ستم به بابل آورده بود به جایگاه خود بازگرداند. همچنین زر و سیمی
که به دست سپاهیان بابل از خزانه ی نیایشگاه اوشلیم چپاول شده بود به یهودیان
بازگرداند و به آنان پروانه داد تا به اورشلیم بازگردند و نیایشگاهشان را بازسازی
کنند.
پس از آنکه کورش تاج شاهی بابل را بر سر گذاشت،
با دو خواستهی گوناگون رو به رو شد. از یک سو،بابلیان شاه پیروز را با جان و دل
پذیرفته و همچون گذشته زندگی خود را از سر گرفته بودند. از دیگر سوی یهودیان از
کورش میخواستند در برابر بابل سختگیر و ستمگر باشد و آن را ویران سازد؛ همانگونه
که شاهان بابل اورشلیم را ویران گرده بودند.
در تورات درباره ی این خواسته فراوان سخن رفته
است که چند نمونه های آن را میتوان در کتاب اشعیا باب چهلوششم و چهلوهفتم و
کتاب ارمیا باب پنجاهم و پنجاه و یکم دید. هرچند کورش از پذیرش خواستهی یهودیان
سرباز زد و هرگز به بابلیها گزندی نرساند،اما به گونهای برخورد کرد که برای یهودیان
همچون یک مسیح ارزشمند گشت و نامش به نیکی در کتاب های آنان نوشته شد.
افزون بر این،در کتاب اشعیا بخشهای بسیاری ویژهی
بازگویی جوانمردی کورش بزرگ و ماجرای پیروزی او بر بابل و کلدانیهاست.
به دستگیری بابل،فرمانروایی کورش را تا فنیقیه
گسترش داد. فنیقیها نیز بدون جنگ و خونریری فرمانروایی کورش بزرگ بر سرزمینشان را
پذیرفتند. فنیقیه،هماورد سرسخت یونان بود اما در برابر یونانیها و مصریان که با یکدیگر
پیوندهای دوستانه داشتند، نیاز به پشتیبانی شاه هخامنشی داشت.
پس از فروپاشی سارد، جایگاه مصر نیز دگرگون شد
و با از میان رفتن امپراتوری بابل، آسیب را در نزدیکی مرزها خود دید. به همینروی
فرعون برآن شد تا با فنیقیها یگانه گردد و آنان را در ردیف نخست سپاه خویش داشته
باشد. با اینهمه،آوازه ی کورش سد استواری در برابر تلاشهای مصریان گردید.
با گردننهادن فنیقیه و فرمانبرداری اسراییل
،کورش دیگر نگرانی دربارهی تازش از سوی باختر آسیا نداشت. او پسر بزرگ خود، کمبوجیه
را به فرمانروایی بابل گماشت و او را شاه بابل خواند. پیشتر نیز فرمانفرمایی سارد
را به هارپاگ سپرده بود.
در این زمان سرزمین هخامنشیان از خاور تا کشمیر
و جلگهی سند و از شمال تا دریاچهی اورال بود.
پیش از کورش، با تلاشهای فرورتیش و هوخشتره
مرزهای خاوری ماد به مرو ، هرات و سیستان کنونی رسیده و پس او نیز پسرش کمبوجیه،
همهی توان و اندیشهی خود را در پیوند با مصر گذراند.
گزنفون مینویسد:
"کورش هر چندگاه یکبار،خودش به سرزمینهای
فرمانبردارش سرکشی میکرد. چون برای بار هفتم پس از تاجگذاری سرتاسر سرزمینش را
سرکشی کرد و سخن مردمانش را شنید، دانست که توان و نیروی جوانی از او گرفته شده
است. او به نیایش و ستایش اورمزد پرداخت و به خوی همیشگی خود، بسیاری از مردمان را
از خوان نیکی خود بهرهمند ساخت و پاداش به سزاواران ارزانی داشت. هنگامی که به
کاخ بازگشت پسران و دوستانش را به بالین خود فراخواند و چنین گفت:
"ای پسران من و ای دوستانی که در اینجایید،بدانید
که زندگانی من به پایان رسیده است و چندی بیشتر در کنار شما نخواهم بود. من مردی
خوشبخت بودم،در کودکی از همهی افزونیهایی که کودکان نیک به آن آراستهاند
برخوردار بودم و چون به جوانی رسیدم برتریهای جوانی را به دست آوردم و از آن بهرهمند
شدم.در میانسالی نیز از هیچ فزونی بیبهره نماندم.هر آرزویی داشتم برآورده شد و
دست به هرکاری زدم پیروز شدم.دوستان و یارانم از نیک اندیشی من برخوردار شدند و
دشمنانم جملگی فرمانم را گردن نهادند. پیش از من، میهنم سرزمین کوچک و گمنامی در آسیا
بود و اکنون در هنگام مرگ، آن را که بزرگترین، توانمندترین و آزادهترین کشور آسیاست
به دست شما میسپارم. من به یاد ندارم در هیچ نبردی برای سربلندی ایران ، شکست
خورده باشم. همواره خودم را از خودپسندی غرور دور میداشتم و حتی در پیروزیهای
بزرگ، پا را از جاده ی میانهروی بیرون ننهادم و بیش از اندازه شاد نشدم. اکنون که
واپسین روزهای زندگیام فرارسیده است،خود را بسی نیکروز و خوشبخت میبینم که
فرزندانی نیکو و تندرست دارم و سرزمین از همه روی سربلند و پرشکوه است. اکنون
هنگام آن رسیده است که من جانشین خود را دوباره در برابر شما آشکار کنم تا از دو
دستگی جلوگیری شود. من همهی شما فرزندانم را به یک اندازه دوست میدارم اما
سرپرستی کارها را به کمبوجیه میسپارم که بزرگتر و کارکشتهتر است....."
گزنفون ،ادامهی واپسین سخنان کورش را چنین مینویسد:
"فرزندانم! من شما را از کودکی چنان
پروردهام که پیران را آزرم دارید و کوشش کنید تا جوانتران از شما آزرم بدارند.
تو ای کمبوجیه ! بدان که تخت و تاج زرین،
پادشاهی را نگاه نمیدارد بلکه یاران و دوستان وفادار بهترین تکیهگاه هستند.رهر
کس باید برای خویشتن دوستان یک دل فراهم آورد و اینان را جز به نیکوکاری به دست
نتوان آورد. ...
این مهربانی را که اهورامزدا در نهاد آدمیان
گذاشته از میان نبرید و آن را بزرگ و گرامی بدارید. همیشه با هم یکدل و یکرنگ
بمانید تا یگانگیتان پایدار بماند. ...
کمبوجیه! برادر تو یگانه کسی است که پس از تاج
گذاریت بدون کین و بدخواهی، در کنارت خواهد بود.
ای پسران گرانمایهام! اگر خواهان خرسندی من
هستید با یکدیگر دوست و یگانه باشید.
پس از اینکه از این زندگانی رخت بربستم، پیوسته
مرا بینندهی خود بدانید و در خشنود کردنم کوشا باشید. آن هنگام شما روان من را
نخواهید دید اما نشانههای آن را در زندگیتان حس خواهید کرد. من پیوسته بر این
باور بودهام که روان آدمیان پس از بیرون رفتن از تن مادی، نابود نمیشود چراکه
روح است که تنها را آنگاه که در آن جا دارد به جنبش وامیدارد. مرگ چیزی است
همانند خواب.در مرگ است که روح ادمی به جاودانگی میپیوندد و چون از بند تن و جهان
مادی پاک و رها میشود بر آینده چیره میگردد.
اگر چنین باشد، به بزرگداشت روان من که جاوید و
بینندهی شماست، به آنچه دستور میدهم پایبند باشید. اگر چنین نباشد و روان نیز با
تن نابود شود، از اهورامزدا بترسید که در پایداری او گمانی نیست و پیوسته بینندهی
شماست. خداوند ما را در تاریکی پنهان نساخته و کارهای ما پیوسته در روشنایی آشکار
است. اگر کردارتان نیک باشد توانمند و پیروز خواهید شد اما اگر بدکردار باشید و
ستم کنید، دیری نمیکشد که ارزش شما در میان دیگران از میان خواهد رفت."
در پایان سخن، کورش بزرگ به باشندگان چنین میگوید:
"اگر به سخنان من گوش فرادهید میتوانید
در یاری یکدیگر بر دشواریها پیروز شوید. از سرگذشت پیشنیان و کژیهای گذشته ی خود
پند بگیرید. گذشته آیینهی پند است و در آیینهی گذشتگان چه بسا پدران و مادران و
فرزندانی که مهر یکدیگر را در دل پروراندهاند و چه بسا برادران و خواهران که با یاری
یکدیگر پیروز شدهاند. چه بسا پادشاهیها و خاندانها که به شوند ستم و کینهتوزی
و دشمنی نابود شدهاند. همیشه الگوی خود را از میان مردمانی برگزینید که از راه
دادگری و یگانگی پیروز شدهاند.
فرزندان من، هنگامی که من مردم تنم را در زر و
سیم نپوشانید. زودتر آن را به آغوش خاک بسپارید. چه نیکبختی از این بالاتر است که
تن آدمی در دل خاکی که سرچشمهی این همه زیبایی و چیزهای دلپسند است جای گیرد؟ من
زندگی خویش را در یاری مردم به سر بردم. نیکی به دیگران در من خوشدلی و آسایشی
فراهم میساخت که از همهی خوشیهای جهان برتر است. درمیابم که روانم اندک اندک از
تنم دور میشود. اگر از میان شما کسی میخواهد دستم را بگیرد یا روشنی چشمم را ببیند
نزدیک شود اما نمیخواهم هنگامی که روان از تنم بیرون رفت،کسی به تنم چشم بدوزد حتی
به شما فرزندانم اجازه نمیدهم که تن بیجانم را ببینید. همهی مردمان را بر گور من
بخوانید و از هرکس آمد پذیرایی کنید. میخواهم بدانند که من مردی خوشبخت بودم و به
دیدار اهورامزدا شتافتم. بار دیگر میگویم بهترین زخم رساندن به دشمنانتان این است
که با دوستانتان به نیکی رفتار کنید."
پس از گفتن این سخنان، باشندگان یکبهیک دست
شاهنشاه را فشردند و با او بدرود گفتند. پس از آن، کورش بزرگ روی خود را پوشاند و
رهسپار جهان مینوی گشت.
با آنکه سخن گزنفون دربارهی پایان زندگی کورش
بزرگ،بیشتر با یافتهها و خرد هماهنگ است اما خویشکاری خود میدانم که داستان هردوت
را نیز بازگو کنم. برپایهی سخن هردوت، پادشاه ایران از تومیریس ،شاهبانوی ماساگتهای
فراسوی سیحون ، خواستگاری کرد و چون شاهبانو نپذیرفت، کورش به سرزمین او تاخت و
نخستین پاسداران او را نابود ساخت. همچنین واسپانگاپیزس ، پسر شاهبانو، را که جانشین
تومیریس بود در بند کرد.
شاهزاده نیز پس از گرفتاری، خود را کشت. در
نبردی که پس از آن رخ داد،سپاه ایران از پای درآمدند و کورش نیز کشته شد(سال ۵۲۸پ.م). شاهبانو
تشتی را از خون کورش بزرگ لبریز کرد، سر بریدهی شاهنشاه را درون آن گذاشت و گفت:
"خونت را به تو باز میگردانم. چندان از این خون بنوش که سیراب شوی."
هردوت در ادامهی داستانش به پرسش خواننده
دربارهی آرامگاه کورش بزرگ چنین پاسخ داده است: "با آنکه کورش در نبرد با ماساگت
ها کشته شد اما پیکرش با دلاوری یکی از سپاهیانش به نام ارتب ، بازپسگرفته شد و
پس از آنکه سرش را به تنش دوختند،در تابوتی از یخ به پاسارگاد فرستاده شد."
پس از تازش سپاه عرب به ایران، مردم برای جلوگیری
از نابودی آرامگاه کورش به دست آنان، این آرامگاه را به مادر سلیمان نسبت دادند.
با یافتههای باستان شناختی،بیگمان این آرامگاه از آن کورش بزرگ است و آشکار است
که دگرگون شدن نامش تنها برای پاسداری از آن بوده است.
آریستوپل به هنگام بهدستگیری پاسارگاد در روزگار اسکندر ،تابوت کورش بزرگ را با چشم خود دیده است. به سخن بروس ،کورش بزرگ در نبرد با خاندان داهه (یکی از خاندانهای کهن پارت ) و به باور کتزیاس در نبرد با مردمان دربیس (بخش خاوری دریای مازندران )کشته شد. گیرشمن نیز درگذشت او را در سال ۵۳۰پ.م میداند.
برگرفته از درگاه سرزمین اهورایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر