💠 پیشتر گفته ام که اشوزرتشت هرگز در گاتها، سخنی از مرگ و نیستی مرتو (انسان) نمیگوید. این در ایستاری (حالی) است که وی هماره از زندگی و چگونه زیستن سخن میگوید و همهء دلواپسی او در این چکیده میشود که شیوهء درست زیستن را به مردمان بیاموزاند. از دید من، پیام جهانآموزگار زرتشت را نه تنها باید در گفتههای او جستجو نمود، وانگه (بلکه) میباید نیمنگاهی نیز به ناگفتههای وی انداخت! زیرا میتوان دستکم بخشی از آموزشهای او را در همین ناگفتهها پیدا کرد! جستار (موضوع) این نوشتار نیز کمابیش در پیوند با یکی از این ناگفتههاست که به آن نمارش (اشاره) کردم.
💠 اکنون جایش است که از خود بپرسیم اشوزرتشت چرا یکبار هم سخنی از مرگ نمیگوید؟ با این همه، او در سرودهء سوم خود، از دو شیوهء زیستن سخن میگوید که یکی را "زندگی" و دیگری را "نازندگی" مینامد. او بر این باور است که ریشهء این دو شیوهء زیستن را باید در دو شیوهء اندیشیدن جستجو کرد که یکی سازنده و مهرآگین، و دیگری تباهنده و خشمگین است. بر پایهء گاتها، زندگی میوهء سازندگی و مهرورزیست و نازندگی برآیند تباهندگی و خشمورزی. در برداشتی دیگر، زندگی به چم (معنی) هماهنگی با آهنگ هستی و نازندگی به چم ستیز با ساز هستیست. آهنگ و ساز هستی نیز همان "اشا"ست که امروزه آن را "راستی" هم مینامیم. پس بر پایهء آنچه تا اینجا گفته شد و نیز آنچنان که پیشتر هم گفته ام، زندگی در جهانبینی زرتشت، چیزی مگر کشمکشی میان دو نیروی نیکی و بدی نیست. کشمکشی که همهء مردمزادگان در آن به سه بخش دستهبندی میشوند؛ دستهای که سوی نیکی را میگیرد، دستهای که سوی بدی را میگیرد و دستهای که یا از این کشمکش میگریزد و یا ارجی به آن نمینهد و با یکسانانگاری (بیتفاوتی) میزید! در این میان، این تنها دستهء نخست است که براستی زندگی میکند و از این رو، این کسان در فرهنگ زرتشتی، مردم یا مرتوی راستین دانسته میشوند.
💠 پس چنین برمیآید که اشوزرتشت تکتک مرتوها را در چنان پیکار مهند (مهم) و بزرگی میداند که اندیشیدن به آن را بسی والاتر از اندیشیدن به مرگ و سخن گفتن پیرامون آن میبیند. او ساختن و آبادانی گیتی برای خوشبختی و شادمانی باشندگانش را چنان کار ورجاوندی (مقدسی) میداند که آماده شدن برای زندگی را بسی والاتر از آماده شدن برای مرگ میبیند. اینک براستی چرا او باید اندیشهء مردم را درگیر جستار مرگ کند؟ آری؛ از همین روست که اشوزرتشت را باید به وارونِ آموزگارانِ دروغینِ بسیار، "پیامآور زندگی" نامید. این در ایستاریست که در درازای گاهداد (تاریخ) هماره کسانی آمده و رفته اند که از بهر چپاول مردم، زندگی را از آنها گرفته و نازندگی را بجایش ارمغان کرده اند. خیلی از این کسان، ناگزیر برای فریفتن مرتوگان (بشریت)، چون زیستن در گیتی را به کام آنها تلخ مینمایند، بجای آن، شیرینیِ زیستن در پسامرگ را به آنها نوید میدهند. این نویددهندگان پلید همانا پیامآوران مرگ اند.
💠 بیک (اما) اشوزرتشت در برابر پیامآوران مرگ میایستد و مردم را از هنر زندگی میآگاهاند. هنری که چنانچه گفته شد، در اشویی زیستن یا هماهنگی با آهنگ هستی چکیده میشود. از آنجایی که او هنر زندگی را در برابر نازندگی جای میدهد و نه مرگ، پس این هنر به چم "زنده بودن" نیست وانگه به چم "زندگی کردن" است. نیز از همین روست که آن را باید یک هنر دانست؛ هنری که شاید بیشتر به یک هنر رزمی همسانی داشته باشد! زیرا در این هنر باید در سپاهِ اهوراییِ نیکی به رزمِ سپاهِ اهریمنیِ بدی رفت. در این هنر باید اندیشه و گفتار و کردار را سراسر در راستای آن به کار انداخت و برایش کوشید. در این هنر باید آزاده بود و نیز باید همازور (متحد) با دیگر آزادگان به نبرد با هر گونه بدی و تباهگران خانه، شهر یا روستا و میهن خویش رفت تا در هر زمان، جهان را به جایی بهتر برای زیستن دگرگون ساخت. زیرا این همین بدی و تبهکارانند که زیستن را به کام بسیارانی از مردمان تلخ مینمایند؛ وگرنه، هیچ مرتویی را نمیشد یافت که مردن را برتر از زیستن بداند. از همین رو باید هشیارانه، از روی خرد، با همهء توان و در اندازه یا به گونهء خود به پیکار با بدیها برخاست تا هم تبهکاران را به سزای رفتارشان نزدیک کرد، هم جهان را تازه نمود و هم با گذر از دشواریها زندگی بهتری برای خود ساخت؛ نه آنکه از روی ناامیدی یا یکسانانگاری، با گریز از این کشمکشهای زندگی، در پیروزی و تبهکاری اهریمن یا گماشتگانش انباز (شریک) شد!
💠 سرانجام آنکه با هیچ شوند (دلیل) خردمندانهای نمیتوان از خویشکاری (وظیفه) ورجاوند خود برای نیکزیستن و پیکار با بدی گریخت؛ چه مرگ را پایان گیتی و ادامهء مینو بدانیم و چه پایان هر دو!
✍️ بهدین تیرداد نیکاندیش
💠 اکنون جایش است که از خود بپرسیم اشوزرتشت چرا یکبار هم سخنی از مرگ نمیگوید؟ با این همه، او در سرودهء سوم خود، از دو شیوهء زیستن سخن میگوید که یکی را "زندگی" و دیگری را "نازندگی" مینامد. او بر این باور است که ریشهء این دو شیوهء زیستن را باید در دو شیوهء اندیشیدن جستجو کرد که یکی سازنده و مهرآگین، و دیگری تباهنده و خشمگین است. بر پایهء گاتها، زندگی میوهء سازندگی و مهرورزیست و نازندگی برآیند تباهندگی و خشمورزی. در برداشتی دیگر، زندگی به چم (معنی) هماهنگی با آهنگ هستی و نازندگی به چم ستیز با ساز هستیست. آهنگ و ساز هستی نیز همان "اشا"ست که امروزه آن را "راستی" هم مینامیم. پس بر پایهء آنچه تا اینجا گفته شد و نیز آنچنان که پیشتر هم گفته ام، زندگی در جهانبینی زرتشت، چیزی مگر کشمکشی میان دو نیروی نیکی و بدی نیست. کشمکشی که همهء مردمزادگان در آن به سه بخش دستهبندی میشوند؛ دستهای که سوی نیکی را میگیرد، دستهای که سوی بدی را میگیرد و دستهای که یا از این کشمکش میگریزد و یا ارجی به آن نمینهد و با یکسانانگاری (بیتفاوتی) میزید! در این میان، این تنها دستهء نخست است که براستی زندگی میکند و از این رو، این کسان در فرهنگ زرتشتی، مردم یا مرتوی راستین دانسته میشوند.
💠 پس چنین برمیآید که اشوزرتشت تکتک مرتوها را در چنان پیکار مهند (مهم) و بزرگی میداند که اندیشیدن به آن را بسی والاتر از اندیشیدن به مرگ و سخن گفتن پیرامون آن میبیند. او ساختن و آبادانی گیتی برای خوشبختی و شادمانی باشندگانش را چنان کار ورجاوندی (مقدسی) میداند که آماده شدن برای زندگی را بسی والاتر از آماده شدن برای مرگ میبیند. اینک براستی چرا او باید اندیشهء مردم را درگیر جستار مرگ کند؟ آری؛ از همین روست که اشوزرتشت را باید به وارونِ آموزگارانِ دروغینِ بسیار، "پیامآور زندگی" نامید. این در ایستاریست که در درازای گاهداد (تاریخ) هماره کسانی آمده و رفته اند که از بهر چپاول مردم، زندگی را از آنها گرفته و نازندگی را بجایش ارمغان کرده اند. خیلی از این کسان، ناگزیر برای فریفتن مرتوگان (بشریت)، چون زیستن در گیتی را به کام آنها تلخ مینمایند، بجای آن، شیرینیِ زیستن در پسامرگ را به آنها نوید میدهند. این نویددهندگان پلید همانا پیامآوران مرگ اند.
💠 بیک (اما) اشوزرتشت در برابر پیامآوران مرگ میایستد و مردم را از هنر زندگی میآگاهاند. هنری که چنانچه گفته شد، در اشویی زیستن یا هماهنگی با آهنگ هستی چکیده میشود. از آنجایی که او هنر زندگی را در برابر نازندگی جای میدهد و نه مرگ، پس این هنر به چم "زنده بودن" نیست وانگه به چم "زندگی کردن" است. نیز از همین روست که آن را باید یک هنر دانست؛ هنری که شاید بیشتر به یک هنر رزمی همسانی داشته باشد! زیرا در این هنر باید در سپاهِ اهوراییِ نیکی به رزمِ سپاهِ اهریمنیِ بدی رفت. در این هنر باید اندیشه و گفتار و کردار را سراسر در راستای آن به کار انداخت و برایش کوشید. در این هنر باید آزاده بود و نیز باید همازور (متحد) با دیگر آزادگان به نبرد با هر گونه بدی و تباهگران خانه، شهر یا روستا و میهن خویش رفت تا در هر زمان، جهان را به جایی بهتر برای زیستن دگرگون ساخت. زیرا این همین بدی و تبهکارانند که زیستن را به کام بسیارانی از مردمان تلخ مینمایند؛ وگرنه، هیچ مرتویی را نمیشد یافت که مردن را برتر از زیستن بداند. از همین رو باید هشیارانه، از روی خرد، با همهء توان و در اندازه یا به گونهء خود به پیکار با بدیها برخاست تا هم تبهکاران را به سزای رفتارشان نزدیک کرد، هم جهان را تازه نمود و هم با گذر از دشواریها زندگی بهتری برای خود ساخت؛ نه آنکه از روی ناامیدی یا یکسانانگاری، با گریز از این کشمکشهای زندگی، در پیروزی و تبهکاری اهریمن یا گماشتگانش انباز (شریک) شد!
💠 سرانجام آنکه با هیچ شوند (دلیل) خردمندانهای نمیتوان از خویشکاری (وظیفه) ورجاوند خود برای نیکزیستن و پیکار با بدی گریخت؛ چه مرگ را پایان گیتی و ادامهء مینو بدانیم و چه پایان هر دو!
✍️ بهدین تیرداد نیکاندیش
نقل از درگاه سرای زرتشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر